فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

من و فرشته هام...

شكرانه معبودم....

خدايا شكرت بابت عشقي كه تو اين چند سال تجربه كردم خدايا شكرت براي تمام روزهاي آفتابي و براي تمام روزهاي غمگين ابري و باراني ... براي غروبهاي آرام و شبهاي تاريك و طولاني تو را شكر مي گويم براي سلامتي و تندرستي و شكر مي گويم بخاطر بيماري، كه قدر سلامتي را بيشتر بدانم. براي تمام شاديهائي كه امسال به من عطا كردي شكر و البته براي غمها تا قدر شاديهايم را بيشتر بدانم تو را شكر مي گويم براي تمام نعمتها كه به من دادي...مادر مهربان و دلسوزم...پدر زحمتكش و عزيزم...شوهر قدردان و مهربونم، دختر پرانرژي و دوست داشتني ام...    پروردگارا، همان را مي خواهم كه تو برايم خواست...
20 دی 1390

بعد از مدتها....

سلام عروسك مامان... بالاخره اومدم اونم بعد از يه غيبت طولاني به خاطر مشغله كاري و ......   متاسفانه هفته هاي قبلو كه ننوشتم چيز زيادي هم يادم نيست...ولي در كل شكر خدا خوب بود... پريروز يعني 5 شنبه هم همراه آوا جون و مامان جون رفتيم ديدين خاله كوكب كه از سفر كربلا برگشته بود و همون شب هم وليمه داشت... اول رفتيم خونه آقا هوشنگ، استراحتي كرديم و بعد همراه اونا رفتيم خونه خاله! خيلي خوش گذشت... فاميل جمع بودن خونه خاله جون، تو كه حسابي با نگار دايي ناصر و امير محمد خاله آمنه بازي و شيطوني كردي...همش در حال بدو بدو بودين از آشپزخونه به پذيرايي و بالعكس فكر كنم بالاي صد بار اين مسيرو رفتي و برگشتي...هههه   بعد از شا...
10 دی 1390

دلم هواي گريه دارد....... (ممنون از لطف همه دوستان! رمزو برداشتم تا ببينين مسئله اي نبوده)

ديروز جمعه ساعت 6 صبح راه افتاديم سمت خونه آقا هوشنگ...هوا كمي سرد بود ولي جاده نسبتا" خلوت بود يكي دو بار هم بين راه برا استراحت توقف داشتيم...قرار بود 5شنبه ظهر بريم ولي به خاطر جلسه اي كه عصر 5 شنبه اداره برا بابايي گذاشته بود نتونستيم بريم. خلاصه ساعت 8:20 دقيقه رسيديم خونه...عمه رويا و عمو مجتبي و عمو مهدي هم اومده بودن. خلاصه جمعمون جمع بود و كلي هم خوش گذشت...تو هم حسابي با زهرا و تاتي عمه رويا بازي كردي و كلي هم تو باغ بدو بدو كردي...بزنم به تخته اشتهات هم كه خيلي بهتر شده بود. عمه و عمو مجتبي شب برگشتن شيراز. ولي خودمون مونديم و امروز صبح زود راه افتاديم. اول رفتيم دنبال خاله كوكب.چون مي خواست بره اصفهان تا يه سري به دخترش بز...
4 دی 1390
1